Start of Main Content

الکساندرا زاپرودرالکساندرا زاپرودر

در سال 1992، الکساندرا زاپرودر شروع به جمع آوری خاطراتی کرد که کودکان در طول هولوکاست نوشته بودند. این خاطرات به شیوایی هم از امید می گویند و هم از یأس.

نسخه كامل

الکساندرا زاپرودر: همانطور که می دانید خاطرات آن فرانک اولین خاطراتی بود که منتشر شد. و صدای او چنان پرقدرت بود که صدای تمامی کودکان و انسان هایی را که کشته شده بودند در بر می گرفت. چنین گفته شده است. و دیگر اینکه با خواندن خاطرات او و دوست داشتن او می توانیم زندگی اش را به او بازگردانیم. از نظر من هیچگاه چنین چیزی حقیقت نداشته است.

من این مجموعه خاطرات را در اختیار داشتم، نهانگاهی از اسناد و مدارک مهم. و هر یک از آنها گویی مدام به من می گفتند: "آنچه که در باره ما می گویند حقیقت ندارد. زندگی ما در باره پیروزی شهامت و روح انسان نیست. زندگی ما در باره چیز دیگری است- آنچه که به سادگی یک علامت در جهان است."

هنگامی که یک زندگی از میان می رود و آنچه که از آن باقی می ماند، 20، 30، 50 یا 100 صفحه است؛ این دیگر زندگی نیست، بلکه تکه ای از یک زندگی است. و بهتر است آن را چیزی بنامیم که واقعاً هست.

دنیل گرین: در 1992، الکساندرا زاپرودر شروع به جمع آوری خاطراتی کرد که کودکان در طول هولوکاست نگاشته بودند. این خاطرات که او در کتاب خود به نام صفحات نجات یافته گرد آورده است نشانگر بخش وسیعی از واکنش نویسندگان جوان به دهشتی است که با آن مواجه شدند. این خاطرات به شیوایی هم از امید می گویند و هم از یأس.

به دیدگاه هایی در باره یهودستیزی، مجموعه پادکست رایگان متعلق به موزه یادبود هولوکاست در ایالات متحده- که مدیون حمایت سخاوتمندانه نهاد الیور و الیزابت استانتن است- خوش آمدید. من دنیل گرین هستم. ما یک هفته در میان مهمانی را دعوت می کنیم تا در باره شیوه های متعددی که از طریق آن یهودستیزی و تنفر بر جهان امروز تأثیر می گذارد، نظرات خود را بیان کند. مهمان امروز ما الکساندرا زاپرودر، گردآورنده و ویراستار کتاب صفحات نجات یافتهاست.

الکساندرا زاپرودر: این بخش زیبا را پسری گمنام در 11 ژوئن 1944 در محله یهودی نشین لودز نوشته است:

"من به خواب و خیال، به رویا در باره زنده ماندن و کسب شهرت ادامه می دهم تا اینکه بتوانم به "دنیا" بگویم... بگویم و "سرزنش کنم"... "گفتن و اعتراض کردن" هر دو در این لحظه دور و باورنکردنی می نماید- اما کسی چه می داند، شاید روزی. خواب می بینم که به انسان ها می گویم- اما آیا می توانم؟ آیا شکسپیر می تواند؟ و چه بگویم، تازه که چی؟ من که چندان از درک شکسپیر احساس غرور نمی کنم."

من واقعاً این بخش را دوست دارم. اینکه او محدودیت خود را- محدودیت های انسانی را- می داند، با توجه به شرایط آن زمان بسیار تأثیرگذار است. او در باره دهشت اطراف خود می نویسد.

این قطعه در 15 ژوئیه 1944 خطاب به آلمانی ها نوشته شده است:

"واقعاً که! فقط این پروسی های نفرت انگیز، زبون، منحرف و خالی از احساسات انسانی، کوته فکر و افسرده می توانند چنین کشتار بی هدف و جنگ وحشتناکی را ادامه دهند! خون آشامان، زالوصفت ها، دزدها، اراذل و اوباش- آخر شما به کدام گونه از لاشخورها تعلق دارید که اینقدر غیر قابل فهم هستید؟"

آن فرانک به نوعی تبدیل به یک قدیس شد. و خاطرات این پسر از هر نظر مکمل خاطرات آن فرانک است، چرا که به هیچ وجه خصوصیت قدیس وار او را ندارد.

آن فرانک فردی امیدوار تصویر شده است و امید او به بقا و بشریت یک حسن اخلاقی است. ما به عنوان انسان امید داریم و آنگاه که امید خود را از دست می دهیم، به گونه ای به بهترین بخش وجودمان خیانت می کنیم. و من در مجموعه این خاطرات دیدم که در زمان های بحرانی همه به دنبال امیدند. اما در صورت از دست دادن امید یا ناتوانی از امیدواری، یأس- که مکمل امید است- بخشی از رنج بردن می شود.

این بخشی از خاطرات دختری گمنام در محله یهودی نشین لودز به تاریخ پنج شنبه، 5 مارس 1942 است:

"زمستان بازگشته و باد سردی می وزد. مدتی است که تبعیدها متوقف شده است، اما فقط برای چند روزی، چون واگن باری برای انتقال افراد تبعیدی ندارند. گرسنگی بیداد می کند.... صبح رفتم سبزیجات بگیرم. آنها در ازای هر کارت جیره بندی سه کیلو چغندر می دهند. اما چه چغندری؟ در واقع مثل کود است. بوی بد می دهد و بخار می شود. و تازه، چند بار هم آن را منجمد کرده اند.... برای شام هیچی ندارم. تمام روز دنبال چیزی می گشتم. بالاخره، عصر 20 رایش مارک دادم و نیم کیلو آرد چاودار خریدم. برای اینکه بشود چیزی خرید باید هزار هزار و میلیون میلیون رایش مارک داشته باشی. زندگی کردن غیرممکن است."

آنچه که همیشه می خواستم در باره خاطرات آن فرانک بگویم این بود که درست است که او گاه امید داشته و گاه آن را از دست می داده، اما لحظاتی که مأیوس بوده، هنگامی که در اواخر خاطرات خود از ابر تیره ای می نویسد که پدیدار می شود، درست در چنین لحظاتی است که بیشترین همدلی ما را می طلبد.

و این بزرگداشتی خودخواهانه از توانایی خوش بینی بشریت نیست، بلکه درک این نکته است که در اینجا کسی است که لحظه ای به شدت تاریک در زندگی خویش را تجربه می کند و آن زمانی است که دیگر باور ندارد که همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد.

دو نوع امید در این مجموعه از خاطرات وجود دارد. رایج ترین آن امید به بقای فرد است- امید به اینکه شرایط زندگی نویسنده بهتر و ختم به خیر خواهد شد و او و خانواده اش جان سالم به در خواهند برد.

اما نوع دیگری از امید نیز هست که من تنها با خواندن بخش بعدی نوشته ها به آن رسیدم.

این بخش به قلم زن جوانی به نام الزا بیندر است که در محله یهودی نشین استانیسلاووف در روز جمعه 30 ژانویه 1942 نوشته شده:

"آن هنگام که ترس، شب ها از چهار گوشه بیرون می خزد، آن زمان که طوفان زمستانی بیدادکنان می گوید که زمستان آمده، و زیستن در زمستان دشوار است، آن زمان که روح من از تصور رویاهای دوردست به لرزه می افتد، با هر تپش قلب، هر ضربان، وهر تکه از روح خود یک واژه را تکرار می کنم- آزادی. در چنین لحظاتی دیگر اهمیتی ندارد که از کجا خواهد آمد و چه کسی خواهد آوردش، مادامی که تندتر و زودتر بیاید. تردید در روحم بالیدن آغاز کرده. خاموش! رستگاری از آن کسی است که مژده ای بیاورد، اینکه از کجا یا به کجا... اهمیتی ندارد. بتاز ای زمان، که حامل آزادی هستی و فردای ناشناخته اش؛... شاید نه برای من، اما برای انسان هایی چون من. نتیجه نهایی مسلم و آشکار است. مرگ بر تردید! همه چیز به پایان می رسد. بهار خواهد آمد."

آنچه که خواندم از نوعی دیگر از امید حکایت می کند. او نه تنها به خود و خانواده اش که به تمام جهان امید بسته؛ به این رویا، ایمان به اینکه سرانجام دنیا خود را اصلاح خواهد کرد.

این نویسندگان جوان میان امید و حرمان در نوسان هستند و برای دستیابی به امید تلاش می کنند و به دنبال دلیلی هستند که به خاطر آن امید داشته باشند. آیا در این عمل شجاعتی نهفته؟ بله، من فکر می کنم که چنین است.