Start of Main Content

مارگیت مایسنر

ارگیت مایسنر در سن ۸۰ سالگی  تصمیم گرفت تا درباره تجربه اش به عنوان یکی ازبازمانده‌های هولوکاست کتابی بنویسد. او در طول ۱۲ سال توانست داستانش را با تعداد زیادی از بازدیدکنندگان موزه‌ی یادبود هولوکاست ایالات متحده به اشتراک بگذارد، او در این موزه داوطلبانه به عنوان راهنما مشغول به کار بود

نسخه كامل

آلیسا فیشمن:

مارگیت مایسنر بعد از سالها تدریس برای کودکان در مدرسه، در سن ۸۰ سالگی تصمیم گرفت تا درباره تجربه اش به عنوان یکی ازبازمانده‌های هولوکاست کتابی بنویسد. او در طول ۱۲ سال توانست داستانش را با تعداد زیادی از بازدیدکنندگان موزه‌ی یادبود هولوکاست ایالات متحده به اشتراک بگذارد، او در این موزه داوطلبانه به عنوان راهنما مشغول به کار بود.. وقتی به تدریس مشغول بود یک سیستم ارسال پیام  را راه اندازی کرد تا  افراد جوان ترغیب شوند تا از طریق تلفن های همراهشان با نمایشگاه های موزه در ارتباط باشند.

به برنامه صدای یهودستیزی، مجموعه‌ی پادکست از موزه یادبود هولوکاست ایالات متحده خوش آمدید. اجرای این برنامه با پشتیبانی سخاوتمندانه بنیاد الیور و الیزابت استانتون اجرا می شود. من آلیسا فیشمن هستم. هر ماه ما مهمانی خواهیم داشت تا درباره روش های متفاوتی که یهودستیزی و تنفر، جهان امروز ما را تحت الشعاع قرار می‌دهند صحبت کنند. بازمانده هولوکاست، مارگیت مایسنر در اینجا با ماست.

مارگیت مایسنر

من در اینسبروک  اتریش متولد شدم. فرزند چهارم و تنها فرزند دختری یک خانواده یهودی تقریباً ثروتمند که جذب جامعه اکثریت شده بود، بودم.  وقتی چند ماهه بودم خانواده ام به پراگ نقل مکان کردند، پس من هرگز در اتریش زندگی نکردم اما پاسپورت اتریشی داشتم. یک خانه خیلی خوب داشتیم، همراه با یک آشپز و خدمتکار و یک خیاط و راننده. فکر می کنم کودکی خیلی خوبی داشتم.

اتریش در سال ۱۹۳۸ ضمیمه‌ی آلمان شد و مادرم فکر کرد که من به عنوان یک اتریشی در پراگ امنیت ندارم. او تصمیم گرفت من به پاریس بروم زیرا معلوم بود چه بر یهودیان در آلمان می گذرد واضح بود، آنها همه دارایی‌یشان را از دست می دادند. پس اگر قرار بود مهاجرت کنیم که البته برنامه این مهاجرت هم زیاد مشخص نبود، فقیر می شدیم، و اگر فقیر می شدیم باید برای گذران زندگی کار می کردیم و در این صورت برای من خیاطی یک راه بود. پس یک خانواده فرانسوی را پیدا کرد تا از من نگهداری کنند. اواسط کلاس دهم بودم.مردم به مادرم می گفتند "تو هسیتریک هستی. چرا این بچه را به راه دور می‌فرستی؟" اما او نظرش را عوض نکرد. 

وقتی جنگ شروع شد خیلی زود مشخص شد که فرانسه نمی تواند از خودش دفاع کند و بالاخره روز قبل از اینکه آلمان ها وارد پاریس شوند، با پولی که از مادرم برایم مانده بود یک دوچرخه خریدم و با وضعی بسیار آشفته قبل از اینکه آلمان ها وارد شهر شوند با دوچرخه پاریس را ترک کردم. ترسیده بودم و نمی دانستم آیا دارم کار درستی انجام می دهم. نمی دانستم دارم به کجا می روم. اما همچنان به راهم ادامه دادم، همراهم یک چمدان کوچک داشتم همراه با لباس زیر، دو نان کروسان شکلاتی و یادداشت های خیاطی. اینها همه چیزهایی بود که با خودم بردم. 

بعد از پایان جنگ با همسرم به آلمان آمدم، از دیدن خرابی های آلمان احساس دوگانه‌ای داشتم. در طول جنگ جهانی دوم در مرکز  Dresden اطلاعات جنگی کار کرده بودم، بنابراین همیشه از پیشرفت جنگ اطلاع داشتم,  هیجان زده بودیم از اینکه درسدن

 را بمباران کرده و نورمبرگ را کاملاً تخریب کرده بودیم. وقتی آنجا را دیدم، اصلاً شبیه چیزی نبود که فکرش را می کردم. خیلی آزار دهنده بود، غیر نظامیانی را دیدم که کشته شده بودند و کسانی که هیچ چیزی برای خوردن نداشتند. از نظر روحی خیلی برایم سخت بود که بین این دو احساس تعادل برقرار کنم. پس احساس کردم باید کار معناداری انجام بدهم. پس در ارتش آموزش آمریکا شغلی پیدا کردم تا بتوانم در آموزش مجدد جوانان آلمانی نقشی داشته باشم. 

فعالیت های جوانان آلمان" یک برنامه جنگی بود که در اصل توسط سربازان اجرا می شد. سربازان با بچه ها بسکتبال بازی می کردند و به آنها نوشابه می دادند. فکر کردم این نمی تواند یک بازآموزی باشد. پس برنامه آموزشی دموکرات را شروع کردم که بسیار پیچیده بود و خیلی سریع شکست خوردم. دخترانی بودند که بعد از برنامه مدرسه‌شان به دلیل گرم بودن آنجا می‌آمندند چون نه جایی برای زندگی و یا غذایی برای خوردن داشتند. پس آمدن به یک مکان گرم برایشان خوشایند بود. آنها به من گوش می‌دادند و همیشه می گفتند "بله مادام"، فقط همین جمله را می گفتند.وقتی کمی اعتماد به نفس پیدا کردند گفتند "تنها اشتباهی که هیتلر کرد این بود که در جنگ بازنده شد." و این تنها چیزی بود که واقعاً می دانستند. این دخترها سواد کافی نداشتند، از ساکنین شهرهای خیلی کوچک بودند و اتفاقی که برای یهودی ها افتاده بود هیچ عواقبی برای آنها نداشت و اینکه هیتلر در جنگ بازنده شده بود برایشان فاجعه بود چرا که پدر و برادرشان، زندگی و خانواده شان را از دست داده بودند و تلاش می کردند که زندگی کنند. من نظرات پیچیده ام را درباره آزادی و مطالبی مشابه می گفتم و آنها ساکت روبه رویم می نشستند و علاقه چندانی نشان نمی‌د‌ادند. در پایان به این فکر افتادم که شاید حضور سربازهایی که بسکتبال بازی می کردند و نوشابه داشتند، ایده بهتری بود. 

پس تلاشم برای آموزش مجدد به جوانان آلمانی خیلی ناموفق بود، اما توانستم بسیار بیاموزم. چرا که واقعاً داشتم این نکته را درک می کردم که وقتی مردم در یک نظام استبدادی رشد می کنند در مقایسه با کسانی که در یک سیستم دموکرات پرورش میابند چه تفاوتی با یکدیگر دارند. این تنفر بخشی از وجودشان بود چرا که همه‌ی صحبت های رسمی، ضدیهود بودند. من فکر می‌کنم که خیلی از افراد هرگز یک یهودی را ندیده بودند، اما از یهودیان متنفر بودندن زیرا باید چنین رفتاری نشان می دادند. در فرانسه هم همینطور بود، خیلی یهودستیزی بود. در آن زمان چنین طرز فکری همه جا گسترده بود، و در آلمان هم مثل همه جا اینطور بود،فقط رهبری این کشورها با هم فرق می کردند.

آلیسا فیشمن:

هرچند که مارگیت احساس می کند تجربه اش برای آموزش مجدد به جوانان زمان هیتلر خیلی کار سختی بود، اما همه زندگیش را برای کار کردن با کودکان وقف کرده بو. در ابتدا به عنوان یک معلم مدرسه و حالا در موزه.

مارگیت مایسنر:

خوشحالم که با جوانان کار می کنم زیرا می توانم به آنها اعتماد به نفس بدهم و اینکه به آنها بگویم توانایی آن را دارند که بی تفاوت عبور نکنند. شاید نتوانند جهان را تغییر دهند، اما وقتی در جامعه خود بی عدالتی، خشونت، تعصب و یهودستیزی را می بینند، باید حضور پیدا کنند و نباید با بی تفاوتی از کنار آنها رد شوند.نمی توانند بگویند: "کاری که من می کنم مهم نیست." به نظر من این شعار که "کاری که انجام می دهید مهم است" خیلی اساسی است و به همین دلیل است که به انجام این کار ادامه خواهم داد.

آلیسا فیشمن:

پدر مارگیت قبل از جنگ کشته شد. مادر و سه برادرش همگی از هولوکاست جان سالم به در بردند، اما جنگ، آنها را به نقاط جغرافیایی مختلفی کشاند. به اسپانیا، استرالیا، کانادا و ایالات متحده. مارگیت تلاش می کند خانواده از هم پاشیده اش را دوباره در فیجی دور هم جمع کند